بعد از آن بنمايدت پيش نظر

شاعر : عطار

معرفت را واديي بي پا و سربعد از آن بنمايدت پيش نظر
مختلف گردد ز بسياري راههيچ کس نبود که او اين جايگاه
سالک تن، سالک جان، ديگرستهيچ ره دروي نه هم آن ديگرست
هست دايم در ترقي و زوالباز جان و تن ز نقصان و کمال
هر يکي بر حد خويش آمد پديدلاجرم بس ره که پيش آمد پديد
عنکبوت مبتلا هم سير پيلکي تواند شد درين راه خليل
قرب هر کس حسب حال وي بودسير هر کس تا کمال وي بود
کي کمال صرصرش آيد بدستگر بپرد پشه چنداني که هست
هم روش هرگز نيفتد هيچ طيرلاجرم چون مختلف افتاد سير
اين يکي محراب و آن بت يافتستمعرفت زينجا تفاوت يافتست
از سپهر اين ره عالي صفتچون بتابد آفتاب معرفت
بازيابد در حقيقت صدر خويشهر يکي بينا شود بر قدر خويش
گلخن دنيا برو گلشن شودسر ذراتش همه روشن شود
خود نبيند ذره‌اي جز دوست اومغز بيند از درون نه پوست او
ذره ذره کوي او بيند مدامهرچ بيند روي او بيند مدام
روز مي‌بنمايدت چون آفتابصد هزار اسرار از زير نقاب
تا يکي اسرار بين گردد تمامصد هزاران مرد گم گردد مدام
تا کند غواصي اين بحر ژرفکاملي بايد درو جاني شگرف
هر زمانت نو شود شوقي پديدگر ز اسرارت شود ذوقي پديد
صد هزاران خون حلال اينجا بودتشنگي بر کمال اينجا بود
دم مزن يک ساعت از هل من يزيدگر بياري دست تا عرش مجيد
ورنه باري خاک ره بر فرق کنخويش را در بحر عرفان غرق کن
پس چرا خود را نداري تعزيتگرنه‌اي اي خفته اهل تهنيت
خيز باري ماتم هجران بدارگر نداري شاديي از وصل يار
خيز منشين، مي‌طلب اسرار توگر نمي بيني جمال يار تو
چون خري تا چند باشي بي‌فسارگر نمي‌داني طلب کن شرم دار